مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

شهید سردار محمد ناظری

روزی کلاغی بر درختی نشسته و تمام روز خود را بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد!

خرگوشی از آن جا عبور می کرد
از کلاغ پرسید: آیا من هم می توانم مانند تو تمام روز را به بیکاری و استراحت بگذرانم؟

کلاغ حیله گرانه گفت : البتّه که می تونی..!خرگوش کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد ، ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد

کلاغ خنده زنان گفت :
برای این که مفت بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی باید این بالا بالا ها بنشینی ...

خلاصه هنوزم که هنوزه حکایت همونه

اگه میخوای دم کلفت‌ها زورشون به تو نرسه باید اینقدر قدرتمند باشی یا اونقدر بالا تر قرار بگیری که قابل دسترس دشمن نباشی
دیدگاه ها (۱)

وچه زیبا سروده آمد برای...

حرف دل

ناخدا خورشید2.دزدان دریایی کارایئب0

حکایتحکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط